PDFBOOK

PDFBOOK

طنز ,کتاب, سرگرمی, مطالب مفید
PDFBOOK

PDFBOOK

طنز ,کتاب, سرگرمی, مطالب مفید

سفارش طراحی

 اگر میخواهید قالب وبلاگ شما با طرح ولوگوی مخصوص خودتان باشد و رنگ وتصویر منوها متفاوت باشد فقط 10000تومان

برای سفارش با 09354499676 تماس بگیرید

------ایمیل-----

masoud9676@gmail.com

 

پوتین اوباما را از "فیسبوک" حذف کرد+ فیلم

پوتین اوباما را از "فیسبوک" حذف کرد؛ لگد زدن اوبامای خشمگین + فیلم

ساعاتی پیش از برگزاری نشست گروه 20 در روسیه، پوتین نام باراک اوباما را از جمع دوستان مجازی خود حذف کرده است.




به گزارش سرویس بین الملل جام، یک روزنامه آمریکایی از پایان دوستی روسای جمهور روسیه و آمریکا در شبکه اجتماعی فیسبوک پس از حذف نام اوباما از فهرست دوستان پوتین خبر داد.

 

سایت روزنامه آمریکایی دیلی راش در گزارشی به پایان دوستی پوتین و اوباما در شبکه اجتماعی فیسبوک در آستانه نشست گروه 20 در شهر سن پترزبورگ روسیه پرداخته است.

 

بر این اساس، پوتین به تازگی اوباما را از فهرست دوستان خود در فیسبوک حذف کرده و این مسئله باعث ناراحتی رئیس جمهور آمریکا شده است.

 

به گزارش العالم؛اما وقتی که اوباما متوجه می شود که پوتین همچنان "جو بایدن" را در فهرست دوستان خود نگه داشته، از این موضوع بسیار ناراحت شده و تمام حاضران در دفتر را از اتاق بیرون می کند.

 

برخی منابع نوشته اند که اوباما در پی ناراحتی شدید از این اقدام پوتین، (مطابق عادت معمول خود در هنگام عصبانیت) با لگد به در اتاق کوبیده و برای انتقام گرفتن از اقدام پوتین، در اقدامی متقابل نام وی را از جمع دوستانش در تویتر حذف کرده است!



جک

یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش …

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت …

طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد …

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه …

اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر …

مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره …

توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت …

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت …

مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست

و منتظر شد تا مرگ بیدار شه …

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

نتیجه اخلاقی :مرگ گول نمیخورد

داستان کوتاه

....روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم باشک بازی کنند

انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت

او باید تا ۱۰۰ می شمرد و سپس شروع به جستجو میکرد

همه پنهان شدند الا نیوتون …

نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین

انیشتین  تا صد شمرد

او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده

انیشتین فریاد زد نیوتون بیرون ( سک سک)

نیوتون بیرون ( سک سک)

نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم

او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم !...

تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست

نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام

که من رو نیوتون بر متر مربع میکنه

و از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر “یک پاسکال” می باشد

بنابراین من پاسکالم پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال سک سک) !...

داستان کوتاه

دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند

یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود

مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می ریختن ..

کشیشی که از آن جا رد می شد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیب نشسته پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد.

رفت جلو و گفت :

رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟

اینجا یک کشور کاتولیک هست، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.

پس مردم به تو که ستاره داوود جلو خود گذاشتی پولی نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار دست گدایی که در جلو خود صلیب گذاشته است.

در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به او پول می دهند نه به تو.

گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرف های کشیش رو به گدای پشت صلیب کرد و گفت :

هی موشه نگاه کن کی اومده به برادران گلدشتین بازاریابی یاد بده؟

داستان کوتاه

روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد.

در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت

این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد!

تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است.

 
داستان کوتاه سنگ تراش

تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان.

مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد.

در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند.

احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت.

پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد.

این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد.

ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.

با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود.

نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!..